این وقتی که آدم نمیداند چه بنویسد و باید بنویسد؛ چند بار نوشتم و به دل نچسبید و رفت در زباله دان. اما این احساس باید نوشتن خیر! علی الحساب گفتم دستورالعمل گوش سپردن به این شعر عطار نیشابوری به آواز دشتی شجریان و ساز مشکاتیان که طوری بر دل مینشیند که لاجرم از دل برآمده است را، بنویسم. بدین شرح که وقت گرگ و میش ترجیحا غروب، خورشید نباشد و آفتاب باشد؛ یک پنجره باز گیر بیاورید برای تماشا و اتاق ساکتی و در معیت باد صبا همان طور که نور خودش را جمع میکند از آسمان، آه دل سدا و نوا و چامه را بشنوید تا حق مطلب ادا شود. ترجیحا بدون هدفون :) 

 

دل ز دستم رفت و جان هم، بی دل و جان چون کنم

سر عشقم آشکارا گشت پنهان چون کنم

 

هرکسم گوید که درمانی کن آخر درد را

چون به دردم دایما مشغول درمان چون کنم

 

چون خروشم بشنود هر بی خبر گوید خموش

می‌تپد دل در برم می‌سوزدم جان چون کنم

 

عالمی در دست من، من همچو مویی در برش

قطره‌ای خون است دل، در زیر طوفان چون کنم

 

در تموزم مانده جان خسته و تن تب زده

وآنگهم گویند براین ره به پایان چون کنم

 

چون ندارم یک نفس اهلیت صف النعال

پیشگه چون جویم و آهنگ پیشان چون کنم

 

در بن هر موی صد بت بیش می‌بینم عیان

در میان این همه بت عزم ایمان چون کنم

 

نه ز ایمانم نشانی نه ز کفرم رونقی

در میان این و آن درمانده حیران چون کنم

 

چون نیامد از وجودم هیچ جمعیت پدید

بیش ازین عطار را از خود پریشان چون کنم

 

+ اما

اتفاقی چند بار است وقتی قرآن را بعد از نماز باز میکنم برای خواندن، سوره یوسف می آید. و آیاتش که به زعم من، عجیب محزون اند و غریب. از تو میپرسم، حکایت پیامبران کنعان از یوسف (ع) گم گشته بیشتر میگوید یا یعقوب (ع) کلبه احزان؟