اعتراف میکنم که این روزها، جوری خودم را جست و جو میکنم که انگار خیلی وقت نیست گم شده ام. ترسان و پریشان تر با شدتی بیشتر از همیشه میگردم، میبینم، فکر میکنم. به سان مادری که ناگهان کودکش را در میان جمعیت نمیبیند. اما واقعیت این است من خیلی وقت است گم شده ام. چه وقت بود؟ آن موقع که تمام زندگی قبل را ناگهان رها کردم و رفتیم؟ بعد از فوت پدربزرگ؟ یا وقتی تنها بودم و باید درس میخواندم و به مادربزرگی که رفته و هنوز نیامده بود و نمی آمد هم دیگر، فکر نمیکردم؟ یا موقعی که تفاوتم با بقیه در ظاهر و حتی باطن را فهمیدم و دیدم تلاشم برای پذیرفته شدن مقبول نمیفتد؟ همان وسط ها بود که خسته بودم از خودم، دستش را رها کردم و گم شدم. خیلی وقت پیش.

 هر بار فکر کردم بالاخره یک روز میروم دنبالش؛ و همین. فقط قول پوشالی میدادم که پیدایش میکنم و فراموش میکردم. پذیرش اینکه، چیزی که در واقعیت هستم و آن چه فکر میکنم هستم و میخواهم که باشم، چه قدر متفاوت بود و باید زمان میگذاشتم و حل میکردم برای خودم این چندگانگی را، این حجم اختلاف در دنیای حال اطرافم و فضای زمان بزرگ شدنم و آن چه از خواندن ها و دیدن ها و شنیدن ها گرفته بودم و جهان در سرم با آن ها ساخته شده بود، گیجم کرده بود. و من چه قدر نامهربان و کم صبر بودم با خودم. زمانی فکر کردم راهم برای ساختن را پیدا کرده ام، شتابان در آن پیش رفتم و پشیمان شدم و قصد بازگشت کردم، و نمیدانستم چگونه. از همان جا سعی کردم ادامه ی مسیر را متفاوت در پیش بگیرم و نتیجه چندین بار تلاش، ملغمه ای شد که خودم هم سر در نمیاوردم کیست و چیست. 

هنوز احساس میکنم تمام راه ها را به هم گره زده ام و سعی میکنم از درونش معنا و مفهومی در بیاورم که نمیشود. اغلب زندگی ام برای رسیدن به تصورات ذهنی از آینده ام تلاش کردم در حالی که مرتبا عوض میشدند و نمیدانستم کدامشان درست تر است. کدامشان "من" است. و هر بار که اتفاقی میفتاد که نباید، انداختم تقصیر اینکه من آن کسی نیستم که باید. 

آمده ام بگویم که در آخرین بار "اگر فلان جور بودی، آن چیزی که میخواستی شاید میشد" این احساسم عمیقتر از باقی دفعات است. خودم را میبینم، به درست یا غلط، بر سر راه خودم که نمیگذارم بشود. این بار دردش بیشتر بود از قبل. خیلی بیشتر. این قدر که عزمم را جزم کردم بروم دنبال گمشده ام بعد سال ها؛ که گناه دارد و ترسیده از این همه قضاوت و قساوت و آن دور دورها، میان مه سردرگمی چه قدر تنهاست.